امسال بجای عزاداری محرم بیشتر درگیر خانواده بودم. دوم تا ششم محرم مامان و زهرا و مرضیه رو بردم شمال ویلای خاله که باد بخوره به کله شون هی به هم نپرن. وقتی هم که برگشتم صبح تاسوعا بابا و زهرا رو بردم شهرستان که بابا ام حال روحی ش بهتر شه.
پ.ن: بعد از ۲۳ سال در عزاداری شهرستان شرکت کردم
پ.ن: همکلاسی نیمکت جلویی اول دبستانمو که روز اول مدرسه خودشو توی کلاس خیس کرد و گریه و دماغش از بالا و آب زرد از پاچه ش روان بود رو توی دسته زنجیر زن ها دیدم. یک مرد جا افتاده که بچه هاش دورش بودن
رو ,محرم ,هم ,زهرا ,بردم ,ش ,و زهرا ,رو بردم ,کرد و ,خیس کرد ,کلاس خیس
درباره این سایت